pinarpinar، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

عشق بي تكرارمن پينار

زندگي رمانتيك ماودخترمون

سلام به دخمل يكي يه دونه ي مامان كه روز به روزبزرگترميشي وشيطون ترببخشيدخيلي وقته نيومده بودم وبت ولي الان اومدم كه ازشيرين زبونيات بگم الان ديگه خيلي خوب مي توني حرف بزني وخونمونوباكارات وحرفات شادكردي وقتي اذان ميگه مي گي مامان چادرموبده نمازبخونم اسم بيشتروسايل خونه واشپزخونه وخيابوناروميدوني ديگه كم كم دارم رنگاروبهت اموزش ميدم چندروزپيش بغلم گرفتمت وتوي خونه هرچي رنگ زردبودوبهت نشون دادم وبعدنيم ساعتي يه ماشين زردرنگ ونشونت دادم وازت پرسيدم اين چه رنگه وتوبااعتمادبه نفس تمام گفتي مامان سبزه وانگارتموم دنياريخت روسرم ولي باتمرين زياديادگرفتي هم زردوابي وقرمزيادگيريت خيلي خوبه ولي نميدونم چرارنگاروديريادمي گيري وقتي ميخواي بخوابي وبابات ...
24 آبان 1394

بدون عنوان

سلام به نازدخترشيرينم الان مريضي وخوابيدي سرماخوردي گلم دخترشيرين زبونم اينبارفقط ميخوام ازشيرين كاريات بنويسم كه باهركارشيرينت دل ادمو مي بري وقتي ازت مي پرسيم ميخواي چيكاره شي فورا مي گي دكترني ني الان ديگه مي توني جمله سازي كني مثلا بابارفت. غذاميخوام .بريم پارك. مامان لالا كردي .جيش دارم بريم دسشويي.ياميخواي چيزي رونشونم بدي ميگي مامان برگردالبته يه كوچولوديرحرف زدي اونم به خاطراينه كه دوزبانه شدي ولي الان هم مي توني تركي حرف بزني هم فارسي هرچي هم بهت مي گيم خوب درك مي كني حتي چيزاي سخت خيلي هم باهوشي وهمه چي روزودمي فهمي عددهاروتاده ميشماري وكارت هاي صدافرينتم همه شوبااسمشون ميگي وبعضي وقتاهم مي گي تو چه جايي كاربرددارن مثلا ميگي چاقوج...
29 شهريور 1394

ازدلنوشته هايم ساده مگذر...به يادداشته باش اين دل نوشته هارايك دل نوشته

                                      عزيزترينم فرزندم من مادرت     هستم                       من باعشق بااختياربااگاهي تمام     پذيرفته                ام كه مادرت باشم                                            تابدانم خالقم چگونه مخلوقش رادوست مي دارد &nb...
25 مرداد 1394

لالالالاشمابايدبخوابي .اخه فرداجاي خورشيدمي تابي

ايمان دارم كه قشنگترين عشق نگاه مهربان خداوندبه بندگانش است پس من تورابه همان نگاه مي سپارم ومي دانم تاوقتي كه پشتت به خداگرم است تمام هراس هاي دنيا خنده داراست... ي قتي توميخوابي زمين وزمان ميخوابدچشمهايت راكه مي بندي فرشته هابرايت لالايي ميخوانندومن اهسته لبانم راروي گونه هايت مي گذارم وبومي كشم نفس هايت راچه بي صداوپاك ميخوابي وومن چشم ازتونمي توانم بردارم خداياچقدرزيباست چهره ي معصومش بخواب ومن برايت قصه بخوانم قصه ي خودم كه بي توتمام مي شودنفس هايم اين روزهابرايم تكراران روز فراموش نشدني ست روزي كه پلك جهان مي پريددلم گواهي مي داداتفاقي مي افتدولحظاتي بعدفرشته اي ازاسمان فرودامددنياصداي گريه ي كودكي راشنيدكه امروزتنهابهانه براي خندي...
23 مرداد 1394

پينارعسل بابا

دخترشيرين ونازمن سلام خيلي وقته برات ننوشتم اخه سرم خيلي شلوغه دختريكي يه دونه ي  باباتولدت روتبريك ميگم ايشاالله كه هميشه وجودت بي بلاباشه وخوشبخت بشي بعدازيه مدتي كه وبلاگتوديدم خيلي تعجب كردم اخه خيلي قشنگ شده ومامان مهربونت بااون همه كارومرتب كردن تو وخونه زندگيمون بازيه وقتي گذاشته كه ازتو وشيرينيات بنويسه نوشته هاروهم كه خوندم يه جورايي حسوديم شدولي عشق وعلاقه ي مامانت نسبت به تو وزندگيمون اينوثابت مي كنه كه مامانت بهترين همسروبهترين مادردنياست اينوازته دلم گفتم دخترم شيرين عسل باباعاشق شيرين زبونيات وشيرين كارياتم وقتي تازه تلوزيون روبازميكنم مياي وميگي كارتون وقتي كه بامامانت حروف الفباوانگليسي روتمرين ميكني وقتي مياي وميگي باب...
4 مرداد 1394

تولدت مبارك فرشته ي مهربونم

زيباي من تولدمن وتو وتمام زندگي تمام دلخوشي هامون خوشبختي هامون مبارك چه جوري توصيف كنم چه جوري بنويسم صداي قلبموكه بااومدنت غوغايي اونجابرپاست كه بااومدنت همه ي جسم وروحموتسخيركردي شدم عاشق ترين عاشق دنيا عاشق كسي كه ميدونم هيچ وقت احساسم نسبت بهش تغييرنميكنه وتااون هست توي زمين هم بهشت زيرپاي منه نه به خاطراينكه مادرتم به خاطراينكه لذتي كه توي باتوبودن وداشتنت هست توبهشت نيست لذتي كه بوي خوش تنت داره لذتي كه وقتي صدام ميكني مامان رودارم روباهيچ چيزتوي دنياعوض نميكنم كوچولوي قشنگمون بااومدنت تموم ارزوهاموازيادبردم هيچ چيزديگه باارزش ترازبودنت وسلامتيت نيست هيچ چيزديگه مهم ترازاين نيست كه خوشبخت بشي انارم فرشته ي پاك ومعصوم من هم...
29 تير 1394

پارگي ناف وعمل ناف عسلم

دخترنازنينم توچهل روزگيت فهميديم پارگي ناف داري وبرديمت دكتركه گفت تاسه سالگيت خوب نشي عملت ميكنن منم كه ترس ازعمل شدنت داشتم يه مدتي نافتوباناف بندبستم ولي خوب نشدتااينكه تصميم گرفتيم ببريمت عمل هم توراحت شي هم خودمون وبرديمت تبريز ودكترنوشت بيمارستان كودكان كه برديمت اونجاهم به خاطرنبودن تخت قبولت نمي كردن وباكلي اصرارورفت وامدقبول كردن كه بستريت كنيم ساعت سه ظهربستري شدي وازت ازمايش خون گرفتن وسرم زدن وتوكلي گريه كردي منم كه طاقت گريه هاي تورونداشتم گريه كردم باباتم خيلي نگران وناراحت بودبعدازرفتن بابات توبچه هاروميديدي وخيلي خوشحال بودي وشب هم خيلي سخت بودخوابيدن روي صندلي عذابم ميدادمي اومدم پيش توتوي تخت اذيت ميشدي خلاصه صبح ساعت هشت ...
27 تير 1394